امیرمهدی کوچولو

این تفنگ از داداشم به من ارث رسیده با این تفاوت که تا وقتی پیش داداشم بود صحیح و سالم بود اما همین که به من رسید چشمتون روز بد نبینه انگار که واقعا رفتم باهاش نبرد کردم، شد یک تفنگ از جنگ برگشته ی داغون؛ هر قطعه اش به یک جایی افتاده، خلاصه همون نگم بهتره 🤔 ...

یه عصر به مامانم قول دادم بچه خوبی باشم تا منو با خودش ببره امامزاده سید محمد (ع) و خیلی خوب به قولم عمل کردم اونجا به قدری ساکت و  مظلوم شده بودم که مامانم چند دقیقه ای تو شوک بود و فقط عکس می گرفت 😁😁😁 حتی راحت بهم اعتماد کرد و کیفش را در اختیارم گذاشت و مشغول نماز شد منم همچین مواظب کیفش بودم که انگار پراز طلا و تراوله حالا نگو که یه کلید و گوشی و چندتا دستمال تو کیفش بود😅 ...

اولین جشن فارغ التحصیلی من از مهد کودک شازده کوچولو برگزار شد. من یکسالگی پا به این مهد گذاشتم و شش سالگی از اونجا فارغ التحصیل شدم. شده بودم ریش سفید مهدکودک 😃😃😃 ناگفته نماند برخورد بسیار خوب مدیر محترم سرکار خانم نوروزپور و پرسنل مهربان این مهد بی تاثیر نبود که من جذب اونجا شدم و حتی پیش دبستانی رو هم همونجا گذراندم. جا دارد از همینجا از زحمات سرکار خانم معصومه شجاعی مربی دلسوز پیش دبستانی ام تشکر کنم ( گریه های ایشون رو روز جشن به خاطر جدایی از بچه ها هیچوقت فراموش نمی کنم) و برای همه پرسنل این مهد آرزوی موفقیت و بهروزی می کنم. 😙😙😙 این هم عکس یادگاری با دوستان عزیزم 👇 و کلاهی که بر سر ما گذاشتن 😃😃😃 ...

اولین بار که موهامو فشن زدم خیلی جوگیر شدم به حدی که خودم برای عکس گرفتن داوطلب می شدم.😄 ...